ديوانه


عاشق ترین عاشق

 

چند روزی بود خبری ازش نداشتم گوشیش خاموش بود هرچقدر دم خونشون ایستادم بیرون نمیامد هرروز کارم شده بود کشیک دادن دم خونشون محل کارش و مدام زنگ زدن به گوشیش احساس میکردم خستم داغونم ولی هنوز امید داشتم که دوباره به دستش میارم به کارام ادامه دادم دیگه خیابونی  نبود نگشته باشم از همه جا صد بار عبور کردم براش نگران بودم نکنه بلایی سرش اومده باشه دیگه نای نفس کشیدنم نداشتم چه روزای سختی را میگذروندم همش تو فکر این بودم اگه اتفاقی براش افتاده باشه چیکار کنم  هر وقت یادم به خاطرات گذشتمون میافتاد گریم میافتاد وقتی عکسامونا نگاه میکردم برا لبخنداش جون میدادم اون شکلک ها که در آورده بود تمام بدنما به لرزه می انداخت  اصلا نمیتونستم دوری شا تحمل کنم دیگه چند سالی بود تنهام گذاشته بود ولی من هنوز دنبالش میگشتم لحظه ای نبود بهش فکر نکنم دیگه نابود شده بودم بعد اون حتی به کسی دیگه فکر نکردم به همه گفته بودم اگه دیدنش بهم زنگ بزنن

 

دیگه جوری شده بود وقتی از خونه میامدم بیرون همه مسخرم میکردند حتی دوستای نزدیکمم بهم میگفتند دیوونه یه روز که مثل همیشه توی خیابونا دنبالش میگشتم یکی بهم زنگ زد و گفت برم دمه  خونشون

 

سریع خودما رسوندم

 

باورم نمیشد....اون ....لباس عروس...

 

وای خدا............دستش تو دست کس دیگه بود..............مثل همیشه خنده رو لباش بود ..........یادم به همه خاطرات گذشتمون افتاد .....مثل همون روزا بو خیلی خوشحال بود

آره از این خوشحال بود که داغونم کرده خوشحال بود که تنهام گذاشته وخوشحال از این که همه بهم میگفتن دیوانه

 



نظرات شما عزیزان:

مهسا
ساعت15:21---3 ارديبهشت 1390
سلام وب جالبي داري و مطالب خوبي هم گذاشتي

خوشحال مي شم به وبم بياي و نظرتو بذاي

مرسي


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در 3 / 2 / 1390برچسب:,ساعتتوسط سعید | |